وقتی تو مرا بازگرداندی...

ساخت وبلاگ
سالها گذشته بود، روزها و روزها و روزها

اولین باری که در را به روی چشمان بارانی و معصومت گشودم

اولین باری که دیگر مادرم آنجا نبود و تو را فرستاد تا به ابرها بگويم باز هم ببارید

یادت هست؟ آن میز سپيد با آن گلدان گل با آن کاسه عسل و با تنهایی ام

با چه شوقی نگاهمان پرواز کرد و بازوانم را بغل زدي برای همیشه

با چه شوقی بچه گانه تو را لمس کردم و در آغوش مادرانه ات محو شدم

یادت هست؟ چشم باز کردیم و دیگر آنجا نبودیم

خدا را دیدی میان تمنای چشمهای خسته و سرگردانمان که چطور میان آغوشمان آرام گرفت و برای همیشه به خواب رفت

تو از لابلای کدام ابرهای سیاه و سپيد بر دستان من باریدی 

تو با کدام وحي بر روح من نازل شدی

من لبخند تو را دیگر کجا میافتم، من اشکهایم را دیگر بر کدامین بالین مادرانه نثار میکردم

یادت هست؟

تو مرا از خود به خود بازگرداندی، و من شیرینی عسلی را که بر لب هایم گذاشتی فراموش نمیکنم

سالها گذشته بود،

و اینبار آمدی که بمانی، و میمانی، به قدرت خدا ، به قدرت مادرم، به قدرت عشق

فقط طبیعت...فقط...
ما را در سایت فقط طبیعت...فقط دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : the-white-dream بازدید : 118 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 20:20