فکر کنم درست بعد از اذان مغرب ها، چشم میشدم به پاشنه در
البته اول تر ها که از این خبرا نبود، فقط اندازه چند قدمی که در دید من بود می گذشت و میرفت
ولی از اونجایی رو میگم که دیگه همه چیز داشت شروع میشد
از اونجایی که برای اولین بار نبض مچ دستش رو گرفتم و حسه ضربان تند قلبش...
گفتم چشم هات رو ببند، راستش محو اون زیبایی بودم ، ولی باید ميبست چشمهاشو،
براش جایی را تجسم کردم که انگار سالها بود میخواست اونجا باشه
و اینجا بود که ضربان قلب ما یکی شد
اینجا بود که برای همیشه یک حس، یک خاطره و یک عشق شکوفه زد و سبز شد
تو کی از پیش من رفتی؟ کی تازه فهمیدم که دیگر نیستی؟
جواب بده به حقی که از خاطرات مشترکمان داريم
فقط طبیعت...فقط...برچسب : نویسنده : the-white-dream بازدید : 112